در آبی خجول آسمان ، پرنده ای صفیر زد : " کجاست، پس کجاست صبح؟ " جواب دادمش : " به روی بالهای تو .. " پرید و ، صبح در نگاه من نشست .. بامدادی دلم سیاه نبود ، ولی درخت که سرسبزی اش درخشان بود ز پشت پنجره- با سرزنش - به من نگریست ، من از برهنگی آن نگاه لرزیدم : سپیده،پاکترین گریه را به من بخشید ..