مثل سنگی که
محکم به پیشانی ات می خورد و می گذرد و فقط گیجی اش می مانَدْ ، آن قدر بی
حواس است امّا ، که عطرش را جا می گزارد ، داغش را هم ، و تو با همین داغ
است که دلت را گرم و با همین داغ است که قهوه ات را دم و با همین داغ است
که گُر می گیری عاقبت یک شب و درد می گیری و آتش ... نمی سوزی امّا بو می
کشی ، می خندی و دلت یک سنگِ دیگر می خواهد " گلاره جمشیدی "